دلدادگی...
نوشته شده توسط : سمیرا

یه هفته گذشت ، ناخوداگاه دیدم بازم رفتم دیدنش .اونم خیلی خوشحال شد .پسر خوبی بود  خوشرو و خوش صحبت مثل یه داداش دوست داشتنی . وقتی پیشش بودم یه احساس قشنگی بهم دست می داد . کم کم علاقم بهش بیشتر شد  یه جور وابستگی خاص نمی دونم شایدم همون قدم اول عاشقی بود بماند هر چی که بود باعث شد کم کم دلامون بهم نزدیک بشه . تا اینکه برای بار سوم که رفتم پیشش برای راهنمایی در باره ی انتخاب رشته و کنکور ؛ احساس کردم برای دیدنش عجله دارم و انگار یکی تو گوش دلم می گفت این همون عاشقیه . همون که همیشه ازش می ترسیدم و یه جورایی با دل من غریبه بود آره تازه فهمیدم انگاری من عاشق شدم ...





:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 283
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: