نوشته شده توسط : سمیرا

... سه سال پیش بود یادش بخیر برای اولین بار با ......... آشنا شدم ، یه بهانه باعث شد .اصلا تصور نمی کردم یه آشنایی ساده به یه عشق فراموش نشدنی تبدیل بشه ... اما شد . 



:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 231
|
تعداد امتیازدهندگان : 67
|
مجموع امتیاز : 67
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

یه هفته گذشت ، ناخوداگاه دیدم بازم رفتم دیدنش .اونم خیلی خوشحال شد .پسر خوبی بود  خوشرو و خوش صحبت مثل یه داداش دوست داشتنی . وقتی پیشش بودم یه احساس قشنگی بهم دست می داد . کم کم علاقم بهش بیشتر شد  یه جور وابستگی خاص نمی دونم شایدم همون قدم اول عاشقی بود بماند هر چی که بود باعث شد کم کم دلامون بهم نزدیک بشه . تا اینکه برای بار سوم که رفتم پیشش برای راهنمایی در باره ی انتخاب رشته و کنکور ؛ احساس کردم برای دیدنش عجله دارم و انگار یکی تو گوش دلم می گفت این همون عاشقیه . همون که همیشه ازش می ترسیدم و یه جورایی با دل من غریبه بود آره تازه فهمیدم انگاری من عاشق شدم ...



:: بازدید از این مطلب : 688
|
امتیاز مطلب : 268
|
تعداد امتیازدهندگان : 72
|
مجموع امتیاز : 72
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

دانشگاه رشته ی حسابداری قبول شدم ( خدا رو شکر ) یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم پیشش .خیلی خوشحال شد از نگاش می شد فهمید  باورش نمی شد بعد از چند ماه بازم منو می بینه خیلی صمیمی تر از همیشه یکی دو ساعتی پیشش بودم .زمان به سرعت برق و باد می گذشت ؛ راستی یادم رفت بگم من برای دیدنش به دفتر کارش می رفتم اونجا شلوغ بود محل رفت و آمد مراجعین ( دوست و آشنا و بعضی وقتا هم همسایه . هر دو مون معذب بودیم نه اون خیلی راحت بود نه من ؛ حتی نمی تونستیم بخندیم واسه همین قرار گزاشتیم ...



:: بازدید از این مطلب : 655
|
امتیاز مطلب : 259
|
تعداد امتیازدهندگان : 67
|
مجموع امتیاز : 67
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد